امیرزاده و عرب زنگی

افزوده شده به کوشش: پرند خ.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: مرسده

کتاب مرجع: افسانه هایی از روستاییان ایران - ص۶۱

صفحه: 247-51

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: امیرزاده

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: ندیم و پدر امیرزاده

قصه اعمال قهرمانانه امیر زاده ای است که در پی یافتن دختر محبوبش خطرهای سفر را به جان می خرد. کمک قهرمان در این قصه دو پرنده معروف افسانه ها هستند که در بحرانی ترین لحظات با راهنمایی هایشان قهرمان را به پیروزی می رسانند. نثر قصه ساده و روان است .

امیرزاده ای که عاشق شکار بود، روزی در عالم خواب دختری را دید و به او دل بست. وقتی از خواب بیدار شد وسایل سفر را آماده کرد تا بلکه بتواند دختر را به دست آورد. رفت و رفت تا به دامنه کوهی رسید. بالای کوه قصر عظیمی بود. امیرزاده کنار درختی به استراحت پرداخت. قصری که امیرزاده دید متعلق به عربی زنگی بود که با چهل تن پهلوان در آن می زیست و راه را بر قافله ها می بست و هر چه داشتند می‌گرفت. عرب زنگی که مشغول دیده بانی بود امیرزاده را در پای کوه دید. به سه تن از پهلوانانش دستور داد که درباره جوان تحقیق کنند و اگر به او مشکوک شدند، سرش را بریده و اثاثیه اش را بردارند. وقتی آن سه تن به نزد امیرزاده رفتند، امیرزاده هر سه را کشت. عرب زنگی با لشکری به جنگ امیرزاده رفت. امیرزاده یک یک آن ها را کشت و بعد با عرب زنگی به کشتی گرفتن پرداخت. امیرزاده عرب زنگی را به زمین زد و بر سینه اش نشست. دید که عرب زنگی گریه می کند. دلش به حال او سوخت و علت گریه اش را پرسید. عرب زنگی گفت: کلاهخود را از سرم بردار. وقتی امیرزاده کلاهخود را از سر عرب زنگی برداشت دید که وی دختری است بسیار زیبا. عرب زنگی و امیرزاده به مدت یک سال به خوشی در قصر کنار یکدیگر زندگی کردند. امیرزاده باز به یاد آن دختری افتاد که در خواب دیده بود. اسباب سفر را مهیا کرد و به عرب زنگی گفت منتظرم باش که پس از انجام کارم به دیدنت می آیم. رفت تا رسید به کنار شهری و همان جا چادر زد. دختر امیر شهر که برای شکار به خارج شهر آمده بود چادر را دید و پسر را به نزد خود خواند. امیرزاده وقتی دختر را دید فهمید که همان است که در خواب دیده. آن دو توسط دایه هر شب یکدیگر را ملاقات می کردند. تا این که تصمیم گرفتند بگریزند. هنگام گریز پدر دختر عده ای سوار را به تعقیب شان واداشت که امیرزاده همه آنها را شکست داد. امیرزاده و دختر که اسمش پری ناز بود، به قصر عرب زنگی آمدند و سه نفری به قصد شهر و خانه امیرزاده، آنجا را ترک کردند. وقتی به شهر رسیدند پدر امیرزاده جشن برپا کرد. پدر امیرزاده وقتی عرب زنگی را دید به او دل بست و این مطلب را به ندیم خود گفت. ندیم گفت تا زمانی که امیرزاده هست نمی توانید به وصال عرب زنگی برسید و خلاصه آن قدر در گوش پدر خواند تا راضی به مرگ فرزندش شد. ندیم به آشپز دستور داد که در ظرف مخصوص امیر زاده زهر بریزد. عرب زنگی که قضیه را فهمیده بود به امیرزاده اطلاع داد. امیرزاده بسیار خشمگین شد و با عرب زنگی و پری ناز خانه پدرش را ترک کرد. در میان راه فهمید که پول ها و جواهرات را جا گذاشته است. برگشت. وقتی به خانه پدر رسید به دستور ندیم وی را دستگیر کرده و کور ساختند و در بیابان رهایش کردند. امیرزاده زیر درختی در کنار چشمه ای به استراحت پرداخت. در بین خواب و بیداری صدای دو کبوتر را شنید که در بالای درخت نشسته و با یکدیگر حرف می زدند. یکی ازپرنده ها گفت: اگر امیرزاده بیدار باشد و یکی از برگهای این درخت را کنده و به چشم هایش بمالد فوری بینایی اش را به دست می آورد. امیرزاده چنان کرد و چشم هایش بینا شد. رفت و رفت تا به آسیابی رسید. آسیابان، که امیرزاده او را نمی شناخت او را به فرزندی پذیرفت. روزی برای امیرزاده خبر آوردند که عرب زنگی با پدر امیر زاده به جنگ برخاسته و هر روز از لشکریان وی می کشد. امیرزاده خوش حال شد و خود را به عرب زنگی شناساند. از آن طرف ندیم پدر امیرزاده را به زندان انداخت و خود به همراه لشکری فراوان به جنگ عرب زنگی آمد. امیرزاده نقابی به چهره زد و هماورد طلبید. ندیم به میدان آمد و توسط امیرزاده کشته شد. بقیه لشکر نیز تسلیم شدند. امیرزاده به شهر آمد و پدرش را از زندان نجات داد. پدر از او عذر خواست و اظهار ندامت کرد و حکومت را به او بخشید. امیرزاده نیز چهل شبانه روز جشن و سرور برپا کرد و عرب زنگی و پری ناز را به عقد خود درآورد.

Previous
Previous

الله وار دیوانی یوخ

Next
Next

این نمی ماند